القصه پسری بود که زور داشتی پسر با خود اندیشیدکه اگر زر هم داشتمی ،غم نداشتی.

پسر عرق جبین ریختی و ربع سکه را  نیم سکه کردی ونیم سکه را ، طرح جدید نمودی وسکه طرح جدید را ، طرح قدیم کردی و یک صراف تمام عیار شدی!

تا اینکه بحث مالیات بر ارزشِ افزوده ،بیان شدی!صرافان زحمتکش ،دور یک میز مربع ،میز گردی گرفتند و هم قسم شدن که پول زور ندهند.

دولتیان ایشان را گفتند:باید مالیات بدهید!

پرسیدند :چرا؟

دولتیان:برای خودتان خرج میشود!

صرافان:مگر ما خودمان چلاق هستیم ؟ خودمان برای خودمان خرج می کنیم!

دولتیان:به نفع مردمان دیگر نیز هست!

صرافان:از انجا که کمک به دیگران پیش چشم شما ریا باشدی ،خودمان این کمک راپنهانی استاد می نماییم!

دولتیان به ناچار با زبان ناخوش  پیش امدند و گفتند:«مالیات میخوایمو می گیریم!»

صرافان:زر داریم  زور داریمو نمیدیم!

دولتیان:بخش نامه میدیمو میگیریم!

 صرافان:زر داریم  زور داریمو نمیدیم!

دولتیان:پلمب میکنیم میگیریم!

صرافان:زر داریم  زور داریمو نمیدیم!

القصه صرافان اعتصاب کردند و با این اعتصاب طلا گران شدی و ده برابر ان مالیات را به جیب زدندی!

دولتیان فسفر مغزشان را به کار انداختند و گفتند که با ذخایر ارزی بازار را میشکنند،اما از انجا که طلا هی گرانتر شدی ،با خود اندیشه کردند که عجله کار شیطان است ! کمی صبر میکنیم سکه هایمان را به صرافان می فروشیم و خزانه را پر می نماییم وبا سود پولمان سکه ضرب می کنیم و ضد حال میزنیم تا حال صرافان جا بیاید.این بازی فعلا یک بر یک مساوی است.اما تماشا چیان که همان مردم بودی ،باخته اند در حد تیم ملی!

بازرگان تا این قصه شنیدی گفتی :طوطیان می فروشم و با پولش سکه خواهم خرید!چون این دعوا باعث گرانتر شدن سکه میشود!

طوطی گفت:تا فردا صبر کن تا قصه ای دیگر تو را گویم به از  این قصه!